یه گردش به یاد موندنی
توی آخرین روز اسفند مامانی خیلی بی حوصله بود به بابا گفت اگه موافقی ناهارمون رو ببریم بیرون بلکه حالم بهتر بشه ........ من فکر می کردم بابا ما رو ببر یه پارک و زود برگردیم چون وسط هفته بود وبابایی حسابی کار داشت ، امااااااااا بابای مهربون مارو غافلگیر کرد و بردمون یه جای عالی و خیلی خوش گذشت اونجا یه قنات بود که آب باغای اطرافو تامین می کرد و شما از اول تا آخر توی این آب بازی کردی ...
نویسنده :
مامانی
1:56