سید حسنسید حسن، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

حسن کوچولو

پیکاسو کوچولوی باهوش

از اواخر شهریور یه مداد و کاغذ دست میگری راه میافتی به همه می گی بوبه بش (گربه بکش)باباجونت وقتی دید خیلی علاقه داری که پیکاسو شی برات دفتر نقاشی ومداد رنگی خرید،حالا دیگه بیشتر وقتت رو با خط خطی کردن دفترت میگذرونی همش به من میگی مامان اینجا بیش (اینجا بشین)منظورت اینه که برات نقاشی بکشم. مثلا میگی جیجه بش (جوجه بکش) وقتی برات جوجه میکشم تند تند میگی به به منظورت اینه که براش دونه بکشم بوبه بش (گربه بکش) شیی (شیر) موش بول (گل) مایی (ماهی) حالا هر کی گفت" دای یا "چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حدود سه هفته پیش برات یه دایره و یه خط کشیدم،بعد از چند بار تکرار وقتی بهت می گم دایره بکش مدادت رو به صورت دورانی روی کاغذ می چرخون(بقول خود...
1 بهمن 1391

حرف زدن حسن و نگرانی مادرانه

وقتی نهایتا 14 ماهه بودی فقط چند کلمه ابتدایی بلد بودی (البته از9 ماهگی یکسره میگی این چیه؟ در حدی گفتی که این چیه گفتنت بین همه معروف شده .) فقط می گفتی: این چیه؟،آپ(آب)،بابا،به به،دد،ایجا منم مثل هر مادر دیگه ای خیلی نگران بودم همش از این و اون در مورد حرف زدن بچه هاشون می پرسیدم حتی یه بار از دکتر اطفال پرسیدم امااونم میگفت تا دو سال و نیمگی وقت داره،اما وقتی شروع کردی به یاد گیری کلمات داری تند تند یاد میگیری حالا دیگه می تونی بگی: بابا(بابای خودت،بابای بابا) بابایی(بابای مامان) ماما(مامانی) دایی و عمو عمه(منظورت دختر داییه چون اون به من میگه عمه تو هم به اون میگی عمه) دای یا(دایره)، هاپو(سگ) جیجه(جوجه) ببی(بره) بوبه(گربه) ...
23 دی 1391

اینم از عکسای تولدت

خیلی صبر کردم تا عکسای تولدت رو با عکسای آتلیه ات بذارم توی وبلاگت اما بابایی خیلی دیر ما رو برد آتلیه و اون خانوم عکاسه هم اصلا قبول نکرد سی دی عکساتو بهمون بده           سید حسن وباباجون                                                                    &...
20 دی 1391

چقدر بزرگ شدی گلم

امروز وقتی داشتی بازی می کردی نگات می کردم وپیش خودم می گفتم چقدر زود میگذره انگار دیروز بود که منتظر به دنیا امدنش بودم حالا داره جلوم راه میره و برام شیرین زبونی می کنه جدیدا یاد گرفتی صندلیت رو دست میگیری و هر جا که دستت بهش نمیرسه میری روی صندلی تا راحت تر به شیطونیات برسی،بیشتر وقتا جلوی اب پرتقال گیر میاستی وباصدای بلند وباتکرار زیاد هی میگی آپ باژی(آب پرتقال)                   اینم نمونش    اینجا میخوای دستات رو بشوری                  تازه اینجا یه تغییر دیگه هم کردی برای اولین بار موهات رو کوتاه ک...
20 دی 1391

تنها خوابیدن چطور حسنی؟؟

گل  مامانی به لطف خدا لآن یک هفته است که دیگه وقت خواب شبت نه شیر می خوری ونه روی پام می خوابی کنارت میخوابم و انقدر باهات از اتفاقات روز حرف میزنم و قصه میگم تا چشماتو ببندی و بخوابی.نمیدونی لحظه ای که پلکات سنگین میشه و خوابت میگیره چقدر لذت بخش  تازه الآن حدود پنج ماه که دیگه پیش مامانی نمیخوابم چون دیگه دارم برا خودم مرد میشم....
28 آبان 1391

دومین عید غدیرت مبارک

عیدت مبارک سید کوچولوی من چه عید غدیر خوبی شد با حضور تو ،مثل هر سال از صبح که بیدار شدیم رفتیم خونه باباجون وشب بعد از شام امدیم."هر سال حدود هشت میرفتیم و امسال بخاطر شما تا از خواب بیدار بشی حدود یازده رفتیم" آخه توی شهر ما ازصبح عید غدید تا شب برای سیدها مهمون میاد بخاطر همین همه عموها عید غدیرا خونه بابا جون جمع میشن.اما اون روز مامانی هم سر درد شدید داشت هم سرما خورده بود.اما در کل برای من روز خوب وبرای تو روز عجیب و یه تجربه جدیدی بود.
20 آبان 1391

لی لی حوضک

گل مامان علاوه بر همه شیرین کاریاش امروز لی لی حوضک یاد گرفته. فدااااااااات بشم من،نمک مامان امشب وقتی دور هم نشسته بودیم وچایی میخوردیم ،یدفعه دستم رو گرفتیو انگشت کوچولوت رو گذاشتی کف دستم وشروع کردی به حرف زدن انگار که داری لی لی حوضک میکنی،وقتی بابا حسودیش شد و گفت منم لی لی حوضک کن دست بابا رو هم گرفتی و همون کارا ها رو تکرار کردی،چند بار این کارو تکرار کردی... فقط میتونم بگم از خدا ممنونم که تو رو به ما داد،تو بهترین هدیه خدایی. ...
10 آبان 1391

چه روزی بود امروز

امروز مامان با مامان جون میخواستن برن بازار البته تا من خواب آلود بیدار شدم ساعت 11بود بعدم مامانی اشتباهی رفت سر قراری که با مامان جون داشت یکم دیگه دیر شد وقتی برگشتیم رفتیم خونه مامان جون اینا چون مهمونى خوش میگذره تا شب موندیم البته تولد مامان جون هم بود"مامان بابا" مامان جون تولدت مبارک ...
9 آبان 1391