یه گردش به یاد موندنی
توی آخرین روز اسفند مامانی خیلی بی حوصله بود به بابا گفت اگه موافقی ناهارمون رو ببریم بیرون بلکه حالم بهتر بشه ........
من فکر می کردم بابا ما رو ببر یه پارک و زود برگردیم چون وسط هفته بود وبابایی حسابی کار داشت ، امااااااااا بابای مهربون مارو غافلگیر کرد و بردمون یه جای عالی و خیلی خوش گذشت
اونجا یه قنات بود که آب باغای اطرافو تامین می کرد و شما از اول تا آخر توی این آب بازی کردی
توی راه یه گندمزار خیلی قشنگ بود
هوای خوبی بود نه سرد بود نه آفتاب خیلی داغی بود وقتی بارون شروع به باریدن کرد راه افتادیم وامدیم توی روستا ،توی یه پارک قشنگ ،زیر یه الاچیق ناهارمون رو خوردیم و راه افتادیم به سمت خونه اما گل من روی صندلی عقب خوابش برد
اون روز شد یه روز به یاد موندنی....................
مرسی بابای مهربون